دوّار ترین حرکت ِ خطی



طنابمو گم کرده بودم، داشتم می پلکیدم تو راهروها ، شاید یه جایی برای خودم پیدا کنم. یه دختر بیست و سه چهار ساله اومد تو راهرو گفت بیا. دنبالش رفتم، برام در سمت راستو نیمه باز کرد و رفت. یه اتاق تاریک بود. یه پله رفتم پایین، یه دستشویی تاریک بود، سرمو گرفتم بالا ، دیدمش. جلوم ایستاده بود، سر جام واستادم. گفت میشه درو ببندی؟ به چشماش نگاه کردم. درو بستم، تا آخر. جوری که تنها نور اون دسشویی دو در دو،‌ چراغ کوچیک سقف بود. نمیدونم چند دقیقه،‌فقط نگاش کردم. فقط بهش گوش کردم. یه جاهایی نمیتونستم نگاش کنم، سخت بود تحمل اون حجم از احساسات. یه جاهایی که تو صورتم داد می زد دلم میخواست درو باز کنم و برم بیرون نفس بکشم. ولی واستادم. مثه اون که واستاده بود. و هر روز همین کارو می کرد. ایستاد و جلو اومد و عقب رفت و زانو زد و ایستاد. گفت "تموم شد". مغزم قفل کرده بود. گفتم مرسی ! ساده ترین و ابلهانه ترین جواب. دروباز کردم ، یه باریکه نور افتاد تو. قبل ازینکه بچرخم و برم گفت صبر کن کیمیا.

برگشت و حرف زد باهام. و من هیچ جوابی نمیتونستم بدم. منو برد تا اتاق بعدی و تو راهروها حرف زد، حرفایی که نمی دونم جزو اجراش بود یا نبود. نمیدونم بقیه خاطره ها هم به شنونده هاشون این حرفا رو میزدن یا نه. بهش نگفتم نگران برادرمم. بهش نگفتم شبیه برادرمه. بهش نگفتم دلم میریزه برای برادرم. بهش نگفتم چقدر فوق العاده بود. بهش نگفتم چه جوری اتفاقی که خودش هم تجربه ش رو نداشته ، تونست به تجربه ی زیسته ی من تبدیل کنه. بهش نگفتم دلم میخواد تا صبح حرف بزنه و من جواب ندم . بهش نگفتم " با مغز استخوونم حس کردم علی میخواد ازینجا فرار کنه" و منم میخواستم باهاش فرار کنم ولی جفتمون حبس بودیم. من این حرفا رو چند روز توی سرم نگه میدارم. و بعد احتمالا لا به لای چرک نویس های ذهنم پاک میشه. ولی هر وقت ،‌هر روز و زمانی که یادم بیاد ،‌با اون چهره یادم میاد. و اون چهره،‌هر روز حداقل دو بار قصه ش رو برای آدم های مختلف تعریف می کنه. و من نمیدونم شنونده هاش براش فرقی می کنن یا نه. 




تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش انواع پاکت پستی دانلود فول آلبوم فرهنگ و هنر درب اتوماتیک BdigitalA متن روضه و مداحی مــستر هــکر کسب درامد دلاری با سایت مانی بیردز معماری سوپرگروه تلگرامی تبلیغات تجاری، کشاورزی، دامداری سوپرگروه تبلیغات صادرات واردات